شش گوشه

همه رفتند زیارت ارباب اما من جا مانده ام

همه رفتند زیارت ارباب اما من جا مانده ام

شش گوشه

ای ضریحی که اسمت شده شش گوشه
شبکه های تو بوسه بارون میخواد

تبلیغات
Blog.ir بلاگ، رسانه متخصصین و اهل قلم، استفاده آسان از امکانات وبلاگ نویسی حرفه‌ای، در محیطی نوین، امن و پایدار bayanbox.ir صندوق بیان - تجربه‌ای متفاوت در نشر و نگهداری فایل‌ها، ۳ گیگا بایت فضای پیشرفته رایگان Bayan.ir - بیان، پیشرو در فناوری‌های فضای مجازی ایران
آخرین نظرات

به او گفتم: کجا بودى که جوابم را نمى دادى؟ گفت: سر قبرم نشسته بودم. چون فکر کردم دارد سر به سرم مى گذارد، پرسیدم: قبرت کجا بود؟ گفت: قبر من در بهشت زهراست. قطعه ٢۴ ردیف ١١.

بسیجى شهید حسین فهمیده در سال ١٣۴۴ در شهرستان قم متولد شد. ١٢ ساله بود که به همراه خانواده اش به کرج مهاجرت کرد. پس از پیروزى انقلاب به رغم سن کم در درگیریهاى نیروهاى انقلاب با ضد انقلاب در کردستان حضور یافت که به دلیل کمی سن به شهر باز پس فرستاده شد.

 

بعد از آغاز جنگ تحمیلى که براى خرید نان از منزل خارج شده بود فرصت را مغتنم شمرد و به جبهه عزیمت نمود و در این منطقه مجروح و در بیمارستانى در اهواز بسترى گردید ولى از بیمارستان فرار کرد و دوباره در جبهه ها حضور یافت و سرانجام در مورخه ۵٩/٨/٨ که کمتر از ۴٠ روز از آغاز جنگ مى گذشت در حالى که چند نارنجک به کمر خود بسته بود خود را به زیر یکى از تانک هاى دشمن که در حال پیشروى بود انداخت و ضمن منفجر نمودن آن به شهادت رسید. امام به این نوجوان ١۵ ساله لقب رهبر عنایت نمودند و وى را رهبر خویش نام نهادند. آنچه می خوانید ماجرای کرامتی است از این شهید بزرگوار:

 

یک روز پیش از ظهر که غذا را آماده کرده بودم و مدرسه محمد حسین شیفت عصر بود او را صدا کردم که بیاید ناهارش را بخورد. محمد حسین کلاس دوم راهنمایی بود. بچه هاى دیگرم که صبح به مدرسه رفته بودند هنوز به خانه برنگشته بودند و من و حسین در منزل تنها بودیم.

 

حسین را صدا کردم جواب نداد، فکر کردم به بیرون از خانه رفته است، وقتى از جلوى آشپزخانه رد شدم معلوم شد خودش را پشت دیوار مخفى کرده است. چون ناگهان صدایى درآورد که به خیال خودش مرا بترساند.

 

به او گفتم: کجا بودى که جوابم را نمى دادى؟ گفت: سر قبرم نشسته بودم. چون فکر کردم دارد سر به سرم مى گذارد، پرسیدم: قبرت کجا بود؟ گفت: قبر من در بهشت زهراست. قطعه ٢۴ ردیف ١١.

 

من اهل قم هستم و همیشه یک راست از کرج به قم مى رفتم و اصلاً به بهشت زهرا که قبرستان تهران بود، نرفته بودم. پرسیدم: قطعه دیگر چیه؟ بعد به شوخى به او گفتم: مرا یک دفعه به بهشت زهرا ببر ببینم قطعه چیه! حسین گفت: هنوز نوبتت نشده.

 

به او گفتم: چرا تو خُودت مى روى سر قبر مرحوم آقاى طالقانی، خوب یک دفعه هم مرا ببر به بهشت زهرا فاتحه اى بخوانم. جواب داد: بعدها اینقدر خودت به بهشت زهرا بروى که سیر شوى.

 

احساس کردم مثل اینکه این حرفها را جدّى مى زند، با تعجب و نگرانی از او پرسیدم:  این حرفها چیست که مى زنى؟ گفت: هنوز نوبت تو نشده که بروى بهشت زهرا.

 

پس از اینکه خبر شهادت حسین را شنیدیم و براى دفن پیکر او به بهشت زهرا رفتیم، تازه فهمیدم بهشت زهرا اینجاست و حرفهاى حسین یکى به یکى جلوى من مجّسم شد و مهمتر اینکه درست مطابق پیشگویى خودش وى در قطعه ٢۴ ردیف ١١ به خاک سپرده شد.


موافقین ۱ مخالفین ۰ ۹۳/۰۵/۲۸
محمد امین .م

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی