يكشنبه, ۲۴ اسفند ۱۳۹۳، ۱۲:۵۸ ب.ظ
طرف با یک موتور گازی آمد جلوی در مسجد. سلام کرد.
جوابش را با بیاعتنایی دادم. دستانش روغنی بود و سیاه. خواست موتور را همان جلو
ببندد به یک ستون، نگذاشتم.
گفتم: اینجا نمیشه ببندی عمو. با نگرانی ساعتم را
نگاه کردم. دوباره خیره شدم به سر کوچه. سه، چهار دقیقه گذشت و باز هم خبری نشد.
پیش خودم گفتم:
مردم
رو دیگه بیشتر از این نمیشه نگه داشت؛ خوبه برم به مسئول پایگاه بگم تا یک فکری
بکنیم. یک دفعه دیدم بلندگوی مسجد روشن شد و جمعیت صلوات فرستادند! مجری گفت:
نمازگزاران عزیز در خدمت فرمانده بزرگ جنگ حاج عبدالحسین برونسی هستیم که به خاطر
خرابی موتورشان کمی با تأخیر رسیدهاند
۰
۱
۹۳/۱۲/۲۴
مطبلم از کفم رفت
درخواستی از شما دارم
بیایید و خواسته ام را اجابت کنید
لطفاً اشکتان رو همراه خود بیاورید