در یکی از شبها، متوجه سروصدایی در یکی از بخشهای نذورات حرم شدم. برای پیگیری موضوع به آنجا رفتم. با فردی غیرایرانی که مبالغی دلار در دست داشت مواجه شدم. وی اهل یکی از شهرهای آلمان بود. موضوع دلارها را جویا شدیم. شروع به توضیح دادن کرد و گفت: تنها پسرم به بیماری سختی گرفتار بود و قادر به حرکت نبود. تمامی پزشکان خبره آلمانی از درمانش قطع امید کرده بودند و گفتند دیگر امیدی به زنده ماندن او نیست و باید با واقعیت از دست دادن فرزندتان کنار بیایید. بسیار ناراحت و غمگین و ناامید بودیم. در شهر محل زندگی با خانوادهای ایرانی آشنایی داشتیم. در همین ایام سخت، طی دیداری که با این خانواده داشتیم آنها از دلیل ناراحتی من و خانوادهام سوال کردند و برای آنها توضیح دادم که با چه مشکلی روبرو هستیم.
این خانواده ایرانی گفتند در ایران یک نفر هست که میتواند پسر شما را درمان کند. از او بخواهید تا این کار را انجام دهد. بسیار خوشحال شدم و از آنها آدرس مطب و چگونگی مراجعه به وی را خواستم. آنها با کمال تعجب گفتند این آقای ما مطب خاصی ندارند باید دلت را به ایشان وصل کنید و خالصانه و با اعتقاد از او بخواهید تا پسرتان را درمان کند. من گفتم چگونه این کار را انجام دهم؟ گفتند آقای ما امام رضا(ع)، امام هشتم شیعیان است که حرم آن در مشهد قرار دارد و شما برای پسرتان نذر کنید و از همین آلمان رو به حرم بایستید و از ایشان طلب شفا و درمان کنید. گفتم اما من مسلمان و معتقد به دین شما نیستم. گفتند ایشان به همه کمک میکنند.
در منزل رو به سوی حرم نذر کردم و با گریه به ایشان گفتم: "ای آقایی که من شما را نمیشناسم اما میگویند به همه کمک میکنید، من تنها یک پسر دارم که تمامی پزشکان از وی قطع امید کردهاند. از شما میخواهم درمانش کنید تا از دستش ندهم. تنها امیدم به شماست کمکم کنید".
۲۴ ساعت از این موضوع نگذشته بود که خانمم با عجله آمد و شگفت زده گفت "سریع بیا، پسرمان در حال راه رفتن است". با عجله و شگفت زده رفتم و دیدم پسرم از جایش بلند شده و با سلامت کامل راه میرود. باورم نمیشد. گفتم پسرم چه اتفاقی افتاده؟ گفت: پدر زمانی که خواب بودم. دیدم که در اتاقم باز شد و آقایی وارد اتاق شد.
با ورودش، نوری تمام اتاق را فرا گرفت. کنارم آمد و گفت "از جایت بلند شو" گفتم من بیمار هستم و قادر به حرکت نیستم نمیتوانم بلند شوم. گفت "شما میتوانی حرکت کنی، بلند شو. پدر و مادرت خیلی ناراحت و نگران شما هستند. بلند شو". پسرم میگفت احساس کردم دست و پایم قادر به حرکت هستند و میتوانم راه بروم و بلند شدم و شروع به حرکت کردم.
پس از شفا و درمان پسرم، برای ادای نذر خود تصمیم گرفتم به ایران و شهر مشهد بیایم و اکنون آمدهام تا مبلغی را که نذر کردهام به حرم تحویل دهم.
یک نفر بود مثل آدم های دیگر، موهایی داشت بور با ریشی نرم و کم پشت و سنی حدود هفده سال.
پدرش مسلمان بود و از تاجر های مراکش و مادرش، فرانسوی و اهل دین مسیح.
ژوان دنبال هدایت بود. در سفری با پدرش به مراکش رفت و مسلمان شد.
محال بود زیر بار حرفی برود که برای خودش، مستدل نباشد و محال بود حقی را بیابد و با اخلاص از آن دفاع نکند.
در نماز جمعه اهل سنت پاریس، سخنرانی های حضرت امام را که به فرانسوی ترجمه شده بود، پخش می کردند.
یکی از آنها را گرفت و گوشه خلوتی پیدا کرد و برای خواندن، خیلی خوشش آمد و
خواست که باز هم برای او از این سخنرانی ها بیاورند.
بعد از مدتی، رفت و آمد ژوان کورسل با دانشجوهای ایرانی کانون پاریس، بیشتر شد.
غروب شب جمعه ای، یکی از دوستانش مسعود لباس پوشید برود کانون برای مراسم،
ژوان پرسید: کجا میری؟
گفت: دعای کمیل
ژوان گفت: دعای کمیل چیه؟!
ما رو هم اجازه میدی بیاییم!
گفت: بفرمایید.
چون پدرش مراکشی بود، عربی را خوب می دانست. با مسعود رفت و آخر مجلس نشست.
آن شب ژوان توسل خوبی پیدا کرد. این را همه بچها میگفتند.
هفته ی آینده از ظهر آمد با لباس مرتب و عطر زده گفت: بریم دعای کمیل.
گفتند: حالا که دعای کمیل نمی روند. تاشب خیلی بی تاب بود.
*****یک روز بچه های کانون، دیدند ژوان نماز می خواند، اما دست هایش را روی هم نگذاشته
و هفته بعد دیدند که ر مُهر سجده می کند.
مسعود شیعه شدن او را جشن گرفت.
از یه پیر زن بی سواد پرسیدن :عشق چن حرف داره ...................... آیا ؟؟
پیر زن با خونسردی کامل به جوونایی که سوژه کرده بودنش ج داد ........... . .::
خب چهار حرف !!
بچه ها زدن زیر خنده و به تمسخر دوباره پرسیدن چهارتا ...... ؟؟
پیر زن زیر لب زمزمه میکرد :: مگه ⌡حســــــــین♥♥⌠ چن حرفه ........ . . . ؟؟
روزی رسول خدا صلی الله علیه وآله وسلم دربین جمعی از اصحاب خود،دوبار فرمودند:«خدایا دیدار برادرانم را نصیبم کن.»
اصحابی که دورحضرت بودند، گفتند: ای رسول خدا،آیا ما برادران شما نیستیم؟حضرت فرمودند:«خیر، شما یاران من هستید؛و برادران من قومی هستندکه درآخرالزمان به من ایمان می آورنددرحالی که مراندیده اند. خدااسامی آنها وپدران آنها راقبل ازآنکه آنها رااز صلب پدرانشان و رحم مادرانشان خارج نماید، به من آموخته است. آنها کسانی هستند که پایداریشان بردین خود،ازراه روندهبرخار مغیلان وازنگهدارنده آتش سوزان در دست بیشتر است. آنها درظلمات، چراغ های هدایتاند و خداوند آنها را از هر فتنهای در زمین پراز ظلمت نجات می دهد.
-----------------------------------------------------------------
منبع : مکیال المکارم ، ج 1 ،ص 421
هم اکنون این مطلب در عمارنامه پیوند یافت